پایگاه اطلاعرسانی شورای نگهبان: اواسط مهر ماه سال گذشته، اغتشاش و آشوبی که از دو هفته قبلش شروع شده بود به محله فلاح در منطقه ۱۷ تهران رسید؛ محلهای که زادگاه بستگان و برادرهای «سلمان امیراحمدی» بود و او از کوچه پس کوچههای آن، مردمانش و مساجدش خاطرات بسیاری به یاد داشت.
پدر و مادر سلمان پس از ۴ سال زندگی در منطقه فلاح به شرق تهران رفتند. محمدعلی و روحالله برادرهای سلمان متولد فلاح بودند، اما سلمان در سال ۱۳۶۶ در پیروزی به دنیا آمد. او سالها همراه با پدر و مادرش در شرق بود و سپس به شمالشرق تهران رفت تا اینکه به سن جوانی رسید و ازدواج کرد. سلمان ازدواج که کرد به محله فلاح رفت و همراه با همسرش در یکی از خانههای آن محله زندگی کرد و خدا در همان محله دو فرزند پسر به او عطا کرد که یکی را «محمدصالح» و دیگری را «عباس» نام گذاشتند.
آن شب که محله فلاح شلوغ شد و اغتشاشگران پا به آن منطقه گذاشتند، سلمان همراه با برادر بزرگترش محمدعلی راهی کوچه و خیابان شد تا شاید بتواند کاری انجام دهد و آرامش را به آن محله برگرداند. اغتشاشگرها به هر چیزی که میرسیدند آسیب میرساندند و با سنگ و آجر و هر چیزی که دستشان بود به سوی مغازههای مردم، وسایل عمومی و نیروهای مدافع امنیت حمله میکردند. خیابانها و کوچهها را هم میبستند تا کسی نتواند رفت و آمد کند.
سلمان و محمدعلی و عدهای دیگر تا حدودی توانستند به محله سر و سامان بدهند و آرامش را برقرار کنند، اما اغتشاشگرها دست بردار نبودند. از این خیابان به آن خیابان و از این کوچه به آن کوچه میرفتند و مانند داعشیهایی که در سوریه یک روز در این شهر و یک روز در آن شهر بودند و همه چیز را خراب میکردند، بودند.
آن دو برادر به کوچهای رسیدند. در فاصله یک متری از یکدیگر ایستاده بودند. صدای نعره و فحاشی اغتشاشگرها میآمد. هر لحظه نیز سنگی از سویی به سمت آنها پرتاب میشد. مردم هم از این وضعیت کلافه شده بودند و هر از چند گاهی یکی از آنها به پشت پنجره میآمد و میگفت بس کنید دیگر. در همین حین یکی از اغتشاشگران که مسلح بود و تفنگ داشت خود را به پشت بام یکی از ساختمانها رساند و یک تیر به سوی سلمان شلیک کرد.
برادر میگوید یک لحظه دیدم تیری به سر سلمان اصابت کرد و بر زمین افتاد. سر و صورتش غرق خون شد و در حال پر کشیدن و رفتن به سوی معبود است. بعدها در کالبدشکافی مشخص شد که 52 ساچمه به سر و صورت و بدن سلمان اصابت کرد و آن تیر از اسحلهای شلیک شده بود که قدرت فوقالعادهای داشت.
مادر گویا از این ماجرا و نحوه شهادت سلمان خبری ندارد یا اینکه نمیخواست به زبان بیاورد و دلش دوباره شرحه شرحه شود. برای او همین که داستان «دو برادر» تکرار شد، سخت و جانکاه است؛ 17 سال پیش سلمان شاهد شهادت برادرش «روحالله» توسط اراذل و اوباش بود و اکنون محمدعلی میدید که چگونه اغتشاشگرها برادرش را غرق زمین کردند.
حالا 9 ماه و نیم از آن اتفاق میگذرد و ما به خانه شهید «سلمان امیراحمدی» رفتیم. بهانهمان سالروز تاسیس شورای نگهبان و دلیلمان هم این بود که سلمان از اعضای شبکه ناظران انتخاباتی بود و از شهدای ناظر به حساب میآید.
شهید امیراحمدی و فرزندش در کربلای معلی
مادر میزبان ماست و با حوصله و مهربانی از ما پذیرایی میکند. هر بار که میرود و میآید یک سینی یا ظرفی به دست دارد؛ یک بار آب، یک بار شربت، یک بار شیرینی و یک بار میوه. از او میخواهیم که بنشیند و بیش از این زحمت نکشد تا با او گفتگویی داشته باشیم.
گفتگو را آغاز میکنیم. نام خدا را که بر زبان میآورد، صبر و صلابتش آشکار میشود. از شهادت دو فرزند و فراق همسر که دو سال پیش به رحمت خدا رفت، شکوه نمیکند. خدا را شاکر است و وقتی که دو ماجرا از یک پسر و یک دختر به جا مانده برایش، تعریف کرد، بسیار تحسینش کردیم.
نخست اینکه بعد از شهادت سلمان، دوباره شلوغکاری شد و اغتشاشگرها شهر و محله را به هم زدند. محمدعلی که سرش ضربه دیده بود، میخواست برود تا شاید بتواند کاری انجام بدهد. عدهای مانعش شدند و گفتند مادرت دیگر تحمل ندارد، اما مادر میگوید به آنها که مانعش شده بودند گفتم کنار بروید و بگذارید پسرم برود. تمام خانواده ما فدای انقلاب و امام حسین (ع) است. اگر لازم باشد خودم نیز جانم را در این راه فدا میکنم.
نمیدانم اگر آوینی بود در وصف چنین مادرانی چه مینوشت؛ مادرانی که نمونههای آن در دهه شصت و در بحبوحه جنگ تحمیلی زیاد بود و وجود آنها در این دوره از زمان حیرتانگیز است. گویا به تعبیر شهید چمران باید شیپور جنگ نواخته شود تا مرد از نامرد شناخته و وجود چنین مادری در این شهر عجیب و غریب هویدا شود.
اما اتفاق دوم بسیار عجیبتر و بلکه باورناپذیر است. مادر میگوید سلمان در بین فامیل بمب انرژی و نشاط بود. وقتی رفت همه شکستند و خاکستری از غم بر دلهایشان نشست. زینب تنها دخترم از مدتها پیش خواستگار داشت و قرار و مدار ازدواج هم گذاشته شده بود. وقتی این وضعیت را دیدم، دست به کار شدم. به زینب گفتم لباس عزایت را بیرون بیاور و آماده عروسی شو. برای زینب بسیار سخت بود که در مدت کوتاهی پس از شهادت سلمان که بهترین رفیق، بهترین دلسوز و بهترین مشاورش بود، سر سفره عقد بنشیند. اما مادر به چیز دیگری میاندیشید و او در فکر بستگانی بود که میدید در غم فراق سلمان بیرمق شدهاند. حقا که روح حضرت امالبنین (س) همچنان زنده است.
تصویری از مراسم عقد خواهر شهید امیراحمدی
مبارزه با نفاق و پاسداری از وطن؛ میراث پدر
در ابتدای گفتگو از مادر میخواهیم تا از خودش و پدر سلمان بگوید؛ تا ندانیم پدر و مادر شهید که بودند و که هستند و شهید در چه محیطی بزرگ شده است، نخواهیم دانست که سلمان کیست و که بود؟
خانم معصومه ابراهیمی مادر شهید امیراحمدی
پدر و مادر سلمان پسرخاله و دخترخاله و اصالتاً دامغانی بودند. البته حسینعلی (پدر سلمان) در تهران به دنیا آمد و معصومه ابراهیمی (مادر سلمان) در دامغان بزرگ شد. مادرهایشان یعنی مادربزرگهای سلمان نیز مربی قرآن بودند. انقلاب که به پیروزی رسید، حسینعلی که دیگر یک جوان قدکشیده و رعنا شده بود به فکر ازدواج افتاد و چه کسی بهتر از دخترخالهاش که او را به خوبی میشناخت و مومنه و باوفا بود.
معصومه پس از ازدواج با حسینعلی به تهران آمد. آن روزها تهران آبستن حوادث مهمی بود. 30 خرداد 1360 و همزمان با اینکه دشمن به مرزهای کشورمان حمله کرده بود، منافقین اقدام به شورش مسلحانه در تهران و چند شهر کشور کردند. درگیریها و ترورهای خیابانی ادامه داشت و منافقین هر روز تعدادی از مردم کوچه و بازار، متدینین و جوانان مدافع وطن و اسلام را به شهادت میرساندند و مجروح میکردند.
در یکی از همین روزها معصومه باخبر شد که همسرش توسط منافقین به شدت مجروح شده است. حسینعلی مدتی در بیمارستان بود و سپس برای گذراندن دوره نقاهت به خانه رفت. حال و روزش که بهتر شد، لباس رزم به تن کرد و به همسرش گفت که برای دفاع از مرزهای کشور به جبهههای جنگ میرود. در جبهه نیز از تیرهای دشمن در امان نماند و چند باری مجروح شد؛ حتی گازهای شیمیایی نیز به او امان ندادند و به ریههایش آسیب رساندند. به نظر میرسد همین نیز پاشنه آشیلش شد تا در دوره شیوع ویروس کرونا جانش را از دست بدهد و به یاران شهیدش بپیوندد. دورهای که سلمان به عنوان مدافع سلامت در کنار بیماران کرونایی بود و به آنها یاری میرساند.
زندگی معصومه با حسینعلی، زندگی سخت و پر فراز و نشیبی بوده است؛ چراکه حسینعلی پس از جنگ هم میدان جهاد و مبارزه را ترک نکرد. گاهی اوقات یک هفته یا 10 روز به ماموریت میرفت و معصومه خبری از همسرش نداشت. او باید در غیاب همسر چهار فرزند را بزرگ میکرد. فرزندها که بیتابی میکردند و بهانه میگرفتند، جمعشان میکرد و دستهجمعی زیارت عاشورا میخواندند. برای پدر نیز دعا میکردند تا به سلامت به خانه بازگردد.
حسینعلی و معصومه، فرزندهایشان را به مسجد و حسینیه میبردند. هر مناسبتی هم بود مانند راهپیمایی 22 بهمن، راهپیمایی روز قدس و تشییع پیکرهای شهدا شرکت میکردند. مادرش میگوید به خاطر ندارم در یک راهپیمایی شرکت نکرده باشم، فقط امسال روز قدس فراموش کردم به راهپیمایی بروم. وقتی در تلویزیون حضور مردم را دیدم، خیلی ناراحت شدم و افسوس خوردم.
پدر و مادر تلاش میکردند تا فرزندانشان با اندیشههای اسلامی آشنا و برخوردار از بینش سیاسی شوند. کتابهایی هم که در قفسه کتابخانه این خانه چیده شده بود، نشان از همین تلاش داشت. بخش زیادی از کتابها درباره اندیشه اسلامی و تعداد زیادی هم درباره تاریخ اسلام و تاریخ ایران معاصر بود. مادر میگوید علاوه بر اینکه در جلسات سخنرانی حضور پیدا میکردیم، پدر نیز هر وقت فرصت پیدا میکرد درباره اتفاقات و جریانهای سیاسی برای بچهها میگفت و تاکید میکرد که نباید گذاشت انقلاب به دست نااهلان بیافتد.
احتمالاً همین صحبتها و تربیت پدر و مادر موجب شده بود تا سلمان علاقه زیادی به مشارکت در انتخاباتها داشته باشد. مادرش میگوید سلمان علاوه بر اینکه خودش ناظر بود و پای صندوق رای حضور پیدا میکرد، دوستان و خویشاوندان را هم تشویق میکرد تا در انتخابات شرکت کنند و به کسی که اصلح است، رای بدهند.
داوطلب دفاع از حرم، در تهران شهید شد
اما در همه این سالها یک چیز در وجود سلمان بود که آسایش را از تنش گرفته و بیقرارش کرده بود. معلوم نیست شوق به شهادت از چه زمانی در وجود سلمان شکل گرفت، اما مادرش میگوید او بعد از شهادت برادرش روحالله خیلی بیتابی میکرد. با روحالله دو سال اختلاف سنی داشتند. 17 سال پیش روحالله به مسجد محله رفت تا با دوستان و هممحلهایهایش به جمکران بود. به مسجد که رسید، دید ظرفیت اتوبوس پُر شده و جایی برایش نمانده است. ساعاتی تا اذان مغرب و عشا مانده بود، همراه با یکی از دوستانش به مقبره الشهدا رفت تا دلتنگیهایش را با شهدا تقسیم کند. گریهها و اشکهایش که در جوار شهدا به پایان رسید، راهی مسجد شد.
شهید امر به معروف روحالله امیراحمدی(برادر شهید سلمان امیراحمدی)
چند وقتی بود که عدهای از اراذل و اوباش جلوی مسجد جمع میشدند و هم برای خانمها ایجاد مزاحمت میکردند و هم نمازگزاران را اذیت میکردند. روحالله به یکی از آنها تذکر میدهد، اما آنها نه تنها توجه نمیکنند بلکه پیش خودشان نقشه میکشند تا این جوان را هم اذیت کنند.
نماز تمام میشود و روحالله و سلمان که در مسجد به یکدیگر رسیده بودند، راهی منزل میشوند. اراذل و اوباش این دو برادر را تعقیب میکنند و یکی از آنها در یک محیط خلوت یک چاقو در بدن روحالله فرو میکند. سلمان به زحمت قاتل برادرش را میگیرد و اجازه نمیدهد که بگریزد. قاتل گویی نسبتی با فردی داشته و خوشخیال بوده که هر غلطی بکند، کسی با او برخورد نمیکند، اما تیغ تیز عدالت او را به سزای عملش رساند.
سلمان از همان روز بیتاب برادرش روحالله بود و برای رسیدن به آرزوی شهادت لحظهشماری میکرد. ماجرای داعش و دفاع از حرم که پیش آمد، سلمان فرصت را مهیا دید تا به آرزویش برسد. او که زیرنظر سردار شهید محمد ناظری دورههای آموزشی گذرانده بود، خود را برای نبرد با داعش ورزیدهتر کرد تا همراه با مدافعان حرم راهی سوریه شود.
اما چون برادرش به شهادت رسیده بود، اجازه پیدا نکرد تا به سوریه برود. همسرش میگوید وقتی به سلمان اجازه ندادند که به سوریه برود، خیلی ناراحت شد. به هر دری میتوانست زد و به هر کسی میتوانست رو انداخت، اما اجازه ندادند که برود و وقتی فهمید بیشتر آنهایی که قرار بود با آنها برود در خانطومان به شهادت رسیدند، خیلی بیشتر ناراحت شد.
گویا تقدیر اینگونه بود که سلمان بماند و در آشوب پاییز 1401 که همه دشمنان جمع شده بودند تا نظام جمهوری اسلامی ایران را ساقط کنند به شهادت برسد و با خون خود راه و رسم حقیقت را در برابر بلوای فتنهانگیزان نشان دهد.
مادر شهید میگوید، همسر یکی از شهدای مدافع امنیت به من گفت که همسرم یک شب خواب دید که نام او در کنار سلمان امیراحمدی، آرمان علیوردی و روحالله عجمیان نوشته و در روزهای آینده به شهادت خواهد رسید. سلمان، آرمان و روحالله هنوز به شهادت نرسیده بودند و آن شهید مدافع امنیت به همسر خود میگوید من در بین دوستان خود افرادی به این نامها نمیشناسم و نمیدانم اینها چه کسانی هستند. آری او آنها را نمیشناخت اما آن کس که آنها را فراخوانده بود و نام آنها را در لوحی نوشته بود، به خوبی میشناخت.
از سلمان امیراحمدی دو یادگار به جا مانده که هر روز و هر شب بیتاب پدرشان هستند. عباس که حالا دو ساله شده، قاب عکس پدرش را بغل میکند. آن را پای سفره میآورد تا کنارشان باشد.
محمدصالح و عباس امیراحمدی فرزندان شهید
وقتی هم از مادر میخواهیم که توصیهای داشته باشد، اول خطاب به مسئولان میگوید که به فکر کار و درآمد جوانها باشید و تا میتوانید تلاش کنید. اگر میخواهید خون شهیدان پایمال نشود باید به مردم خدمت کرد. بعد هم برای ما دعای عاقبت بهخیری میکند.
در روزهای پس از شهادت سلمان، دکتر طحاننظیف سخنگوی شورای نگهبان به دیدار خانواده این شهید رفت و در حاشیه مراسمی هم که در شورای نگهبان برگزار شده بود، دیداری بین خانواده این شهید و آیتالله جنتی دبیر شورای نگهبان صورت گرفت. شهید امیراحمدی پاسدار رای و امنیت مردم بود.
دیدار خانواده امیراحمدی با آیتالله جنتی دبیر شورای نگهبان
حضور دکتر طحان نظیف سخنگوی شورای نگهبان در منزل شهید امیراحمدی
انتهای پیام/